آدمهارو یه چیزی از درون چروک کرده.
هرکدومشون یک تندیس خلاء ناتموم هستن که
یک جاذبه ی کور به جاده وپیاده رو
آورده تا نگاهشون در هیچ به هم خیره بمونه
برای اکنون وهمیشه
...
چرا نمی تونم فرار کنم از این خوش آمدن دیگران؟
دیگرانی که فقط همین را میگویندوبعد یک نقطه
میگذارند ومی روند سر خط بعدی.
کاش رگ وخونی در من بمونه وقتی این همه سرد
را میبینم وحس میکنم حرفها را در زمستان دلم.
چرا بی تابی میکنم؟
مگر نه اینکه قرار بود همینطور بشود
و شد؟
اگه کفشت پات و می زد و از ترس قضاوت مردم
پابرهنه نشدی و درد رو به پات تحمیل کردی
دیگه در مورد آزادی شعار نده !
آلبرکامو
همه چیز از باسن بزرگ من شروع شد
و طعنه باد به در
و عکس سینهبند صورتی
که افتاده بود در آبگون نگاه تو
تخت آشفته ملافهی واژگون
و عشقبازی ناتمام باران و برگ
در نسیم روز
یادگار آن جمعهی مغشوش است.
آب از سر چند سهشنبه گذاشته بود
و ما در ایستگاه پنجشنبه
نگران جمعه سیگار میکشیدیم
آی جمعه!
خاطرهی لبخند نیمهکاره
در عصر کش آمدهی غربت.
از مدیترانهی تن من
تا برآمدگی آغوش تو
چند جزر و مد آه و دلهره فاصله؟
همهی گناه قرن
پابوس بیتعهدی عشق بود
آن گونه که در آواز «روز عشق» میگفتی
- عشق ازلی- ابدیم!
و من در پوزخند همین و هنوز
میاندیشیدم همیشه وفادار خواهم ماند!
حالا میفهمم
کلمات وارونه تعابیر آشفته در پی دارد
همه چیز از لمس پسر چشم کبود گرفته
تا بوسهی خیس مرد سیاهپوش
و سایهی جمعهی متروک
به من میفهماندند که هیچ چیز جاودانه نیست.
روزها میگذرند و تو نمیگذری
این شهر چشمهای کوری دارد
و از تو و از ملودی مادریم خبری نیست
با این همه هر جای بیجایی که میروم
باز تو هستی و دیوار و جاده
و وعدهی فردا
و من هنوز در دیروز آن تخت
سخت خوابیدهام.
شاید گناه از نگاه معصوم ما بود
که پیوند چند شعر عاشقانه
و کتابی که پل زده بود
به سفر و ترانه
نگذاشت هیچ چیزی دست نخورده بماند
تنها فصلها ورق خوردند و
تار موی ما در آیینه سفید شد
و دیگر نمیگویم که دوری دستانمان
چه رد تاریکی بر چهرهی روزها انداخت.
حالا
از این قطار پیاده شو
از این کوپهی پر وسواس
اخم مرموز کشدار
و بیا تا ایستگاه دوباره
تا لبخند مرموز همان کلام
تا خطوط درهم دستانمان
در نگاه آن کف بین
و شمارهی معکوس باهم شدن
در ساعت زنگدار آن نقاشی
و تلالو انداممان
در عکس فوری یک عشقبازی!