من بیست و یک سال دارم. من همجنسگرا هستم. من آفتاب بعد از ظهر
را دوست دارم.
آپارتمان من در حومهی شهر است. نزدیک به اسکله. جایی که در تسلط
گوش ماهیهاست. در تسلط مرجانهاست؛ مشرف به اندوه ابدی لاکپشتها.
مادرم
در آبها زندگی میکند. در بقایای یک کشتی قدیمی. روی بستری از خزه؛ با موهایش که
مثل تاجی نقرهای بر فراز سرش شعلهور است. مادرم همیشه برهنه است. او چند وقت
یکبار به دیدن من میآید. به آپارتمانام در حومهی شهر. اول از اسکله میگذرد. در
عطرهای پراکندهی بازار شناور میشود. بعد سَری به اجتماع ماهیگیرها در کافههای
ساحلی میزند. در بساط هر کدام مرواریدی پنهان و آنجا را به مقصد تختخواب من ترک
میکند. در طی تمام این مسیرــ البته چیزی از برهنگی او کم نمیشود.
«پُکر». من
او را اینطور صدا میکنم. او تنها دوست من است. در دورهی آموزشی ارتش با هم آشنا
شدیم. بیست و یک ساله است. آفتاب بعد از ظهر را دوست دارد و همجنسگرا
نیست.
این مسئله برای من یک تهدید محسوب میشود. من هرگز از گرایش جنسیام
با کسی حرفی نزدهام. در واقع آن را پنهان میکنم. حتی از معدود شرکای جنسیام. با
آنها وانمود میکنم که برای اولین بار است چنین چیزی را تجربه
میکنم.
شرکای جنسی من شبگردها هستند. شبگردهای ناشناس. پُکر شبگرد نیست.
پُکر ناشناس نیست. واین دارد مرا از درون
میتراشد!
دو
میدانم که در صحراهای آفریقا کشته خواهم شد. در صحراها دور از چشم همه. این را
پُکر به من گفته. او از مرگ من چیزهایی میداند. از تولدم حتا...
او یک فلوت
دارد و هر بارکه به دیدن من میآید نشئه است. او راجع به گیاهان چیزهای زیادی
میداند و من فکر میکنم این را مدیون «مباشر افغان» باشد. این اسمیست که پُکر
برای او گذاشته.
مباشر افغان در همین طبقه زندگی میکند. درست روبروی
آپارتمان من. جوانی سی و چند ساله با چشمها و موی سیاه. لبهای درشت و پُرخون و
پوستی آفتابسوخته که سراسر اندام چابک و نیرومنداش را پوشانده است.
من
برای آمیختن با او میلی ندارم. او را خودی احساس میکنم و این رغبتام را برای
آمیزش با او از بین میبرد. همیشه همینطور است. همیشه همینطور بوده؛ خودیها رقت
انگیزند.
او تقریباً در تمام روز تنهاست. اما معمولاً چند ساعتی از نیمهشب
را با هم میگذرانیم و این تنها وقتیست که از آپارتمان او صدای تراشیدن چیزی به
گوش نمیرسد. تنها صدای شناور در آن ساعات شب، صدای پچپچهی ماست. پچپچهای بریده و
کُند با ضرباهنگی مایوس و مشتاق.
آپارتمان او به قلمرو یک امپراتوری شبیه
است. در آنجا همه چیز توسط مباشر افغان هدایت میشود؛ پنجرهها... تکههای کوچک
نور... تراشههای چوب و حتا خود «ملکه». مباشر افغان او را به سمت جنگلها هدایت
میکند. با کاردکها و تیغههای فلزی.
ملکه هنوز یک نیمتنه است. نیمتنهای
ساخته از چوب درختان مدیترانه. مباشر افغان او را از جُنبش فصلها میتراشد. با تنی
بیگناه و برهنه. تمام روز... در تاریکی. او را میتراشد... میتراشد...
میتراشد.
سه
ــ شاید او یکی از پادشاهان اسرائیل
باشد!
این را پُکر میگوید. من حرفاش را باور میکنم. مباشر افغان در
آپارتماناش زندگی نمیکند؛ فرمانروایی میکند. حتی از آنجا به جنگلهای مدیترانه
فرمانروایی میکند. پُکر میگوید اتاق او پایتخت جهان است. پایتختی در تصرف هوش
گیاهان. عمارتی که ساقههای وَهْم از آن بالا خزیدهاند و ملکهای باستانی با
ردایَش که از آواز پرندههای نایاب بافته شده ــ روی چمنهای آن به خواب رفته
است.
پُکر به سلطنت مباشر افغان تسلیم شده. او بیصبرانه منتظر است که
دستهای ملکه از جنگلهای مدیترانه بروید تا به او نشان صلحی اهدا کند. نشان
ستارهی داوود را... ستارهای در منظومهی دستهای ملکه. ستارهای کوچک که هنوز
آسمان گمشدهی «بینالانهرین» را روشن میکند.
من فکر میکنم پُکر لیاقت
دریافت چنین نشانی را داشته باشد. نه بهخاطر آن جنجالی که در بحبوحهی جنگ به پا
کرد و دست آخر هم بهعنوان یک خائن معرفی، و از تمام حقوق طبیعیاش محروم شد وحتی
چیزی نمانده بود که در جریان محاکمهی صحرایی جاناش را هم از دست بدهد. حتی نه به
خاطر انتشار بوی بادام تلخ در عصبهایش که هنوز هم گاهی او را دیوانه
میکند.
این را هم میدانم که اگر کسی با به خطر انداختن جاناش، شبانه به
اردوگاه دشمن (!) برود و برای سربازهای زخمی، توتون، دارو و کاغذ ببرد، باز هم
نمیتواند ــ تنها به این دلیل ــ استحقاق دریافت چنین نشانی را داشته باشد. حتی
اگر پیش از ترکِشان برای ملحق شدن به جبهی خودی، با را the show must go on گلوی
فشرده از بغض، همصدا با آنها ترانهی زمزمه کرده باشد.
نه، اینها برای
ملکهی اسرائیل دلایل قانعکنندهای نیستند. او بیش از اینها میخواهد. چیزی بیش
از اینها. چیزی که بتواند انگیزهای ارزشمند باشد برای روییدن دستهایش در
جنگلهای مدیترانه.
... این را خود پُکر هم میداند. او میداند امتیازی غیر
از همهی اینهاست که او را مستحق دریافت چنین نشانی میکند. امتیازی که به خاطر
اتفاقی که سالها پیش در یکی از کوچههای شهر برایش افتاده، به او داده شده است.
شهر تصرف شده به دست ارتش «لیتوانی». شهر خالی... شهر بیلبخند.