به چهره معصومی نگاه میکنم
که طاقت ضربات سخت را با سیاهی وکبودی
به تصویر کشیده است.
یاد روز بارانی وکفشهای سوراخ و پاهای
از سرمابی حس شده بخیر!
به آغوش آسایشگاه آمنه پناه خواهم برد
تا شاید کمی دردهایم تسکین یابند.
یک رنگی مردمان این سرزمین
با نقشی به رنگ سیاه
جلوه گر است!
و من در عجبم
که چرا ؟!
دومین کشور در مصرف لوازم آرایشی هستیم.
شب ها که می زنی به سرم بچّه می شوم
مانند چشم های پسر که نداشتی
چشمی که قرص خسته ی اعصاب می خورد
با قهوه ی بدون شکر که نداشتی
دستی دراز شد که بگوید هنوز
هم...
در باز شد به پهنه ی خوشبخت آسمان!!
یک عمر میله های قفس را شمردی و...
پرواز را نکردی، پر که نداشتی!
امّید چیست؟
اسم قشنگی برای مرگ،
یک مشت داستان خیالی که نیستم
دنیا چه بود؟
فاصله ای بین هیچ و هیچ با
خاطرات چند نفر که نداشتی
تبلیغ روزنامه شدی شاد و بی دلیل،
پیروزی جدید و تماشاچیان گیج
مشتی شعار تند سیاسی و چند مشت،
هر چند می رسد به نظر - که نداشتی -
که هیچ چیز،
چیز، مهم نیست، هیچ چیز!...
حتّی بیت های قبلی که خط می زنی
حتّی بیت های
بعدی که نمی گویی
پدر غار نشینم
با گرز سنگی اش راه می افتد
تا «فورپان؟»
شکار کند
[برای پدر غار نشینم
مهم نیست
که نمی دانی فورپان
چیست]
اینجا
از کادرها که بیرون بزنی
همیشه کسی هست که کوتاهت کند
که
قرص هایت را
با لیوان آب به دستت بدهد
که لنز آبی توی چشم هایت بگذارد
که
پرهایت را
[که مایه ی آبرو ریزی ست]
با تیغ ژیلت ناپدید کند
و جلوی همه ی
فورپان ها؟
با خودکار قرمز
علامت سؤال بگذارد
اینجا همیشه کسی هست.
م.م
پ.ن :
درون حبابی زندگی میکنم که در
روزها وشبهایش،
مردمانی کاندوم به دست
برادر و خواهرم را زیر نگاه هرزه خود
وجب می کنند!