تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

روز مرد


مــــردانِ  مــرد

روزمـــون مبارک.


نیستی تا باشم

زیباترین و دوست داشتنی ترین هرزه ای بودی که

به خاطر افکارت ،

اول از باکره گی خارج شدی

دوم با یک تیر خلاص توی دم دمای صبح

همراه تو منم

ُمردم...


پ.ن :

دختران زندانی نمی بایست باکره اعدام شوند

بلکه ابتدا باید با جلاد خود هم آغوش شده

وپرده بکارت خود را به اوبسپارند وسپس

...



۵۹ ثانیه

اگر صدای خنده‌ اش بلند نمی‌شد و به طرفش سر نمی‌چرخاندم حالا خیالم راحت بود که نماز ظهر را پشت سر خلیفه توی بهشت می‌خواندم. اما حالا... عقربه ساعت شاید به پانزده ثانیه رسیده باشد. نمی‌دانم. به ساعتم نگاه می‌کنم. ده ثانیه گذشته. از کجا معلوم که خودش باشد.

 هر کسی می‌تواند سه تا خال روی صورتش داشته باشد و دندان نیشش هم کمی کج درآمده باشد. او اینجاست؟ توی این کافرستان؟ محال است. دوباره نگاهش می‌کنم. با بغل دستی‌اش حرف می‌زند. لب‌هایش کش ‌آمده  و روی گونه‌هایش هم چال افتاده. مثل همان وقت‌ها با نگاهش می‌خندد. با خودم می‌گویم این محبوبه نیست. اما اگر باشد چی؟ حتما مرا شناخته. وقتی برگشتم داشت نگاهم می‌کرد. حتما شناخته بود که آن طور نگاهش روی صورتم ماند. همان نگاه خیره عجیب را داشت. ۱۷ ثانیه گذشته. نه، نمی‌تواند شناخته باشد با این ریش با این قیافه. نه، نشناخته.
وقتی یعقوب دینامیت‌ها را دور کمرم می‌بست گفت: خوش به سعادتت. وقتی ضامن چاشنی را توی جیب بغل کتم جاسازی می‌کرد گفت: به حالت غبطه می‌خورم. می‌خواهم همان‌طور که یعقوب گفت پاک و طاهر بروم، با خوبان محشور شوم. اگر می‌گفتم نه، دیگر این سعادت نصیبم نمی‌شد. اگر گفته بودم نه شاید دوباره نمی‌دیدمش. ۲۰ ثانیه. اتوبوس ایستگاه بعدی می‌ایستد خدا کند پیاده شود. برمی‌گردم می‌بینم که همان جا نشسته. حرکت اتوبوس مرا به جلو خم می‌کند او را هم. سایه ساختمان‌های روبه‌رو روی صورتش می‌دوند. یعقوب و مسلم مرا تا ایستگاه رساندند. آن طرف خیابان کنار باجه تلفن ایستادند تا اتوبوس آمد. همان‌طور که قرار بود ردیف وسط کنار پنجره نشستم. ‌دیدم‌شان که حرکت اتوبوس را با سر دنبال کردند.
دستم را برایشان بلند کردم اما هر دو سربرگرداندند. اتوبوس شماره ۳۲۲ دور شهر. در ساعت پر رفت و آمد روز، باید خودم را توی این اتوبوس منفجر کنم. مثل گلی که در میان علف‌های هرز می‌شکفد. وقتی نشستم اتوبوس تقریبا خالی بود. غیر از چند زن که در انتهای اتوبوس و یکی دو پیرمرد روی صندلی‌های جلو نشسته بودند، کس دیگری نبود. نور صبح کج تو می‌آمد و راهروی وسط اتوبوس را دو تکه روشن و تاریک کرده بود. توی تاریکی نشستم. چند ایستگاه بعد وقتی اتوبوس شلوغ‌تر شد دست کردم توی جیب کتم و ضامن چاشنی را کشیدم. درست همان موقع بود که صدای خنده‌اش بلند شد. یعقوب گفته بود بعد از اینکه چاشنی فعال شد یک دقیقه بعد بمب منفجر می‌شود. سی ثانیه. کف دست‌هایم خیس شده. باید کاری کنم. داد بزنم که من می‌خواهم اتوبوس را منفجر کنم فرار کنید. باید بروم طرفش و به او بگویم که پیاده شود. باید به او بگویم که سال‌ها دنبالش گشتم. باید به او بگویم که تسبیحی را که ۱۵ سال پیش به من داده بودی دارم. نگاه کن. گرچه کمی مات و رنگ و رفته شده. از روی پیراهن چنگ می‌زنم به تسبیح توی گردنم. دستم می‌رود روی کمربند دینامیت دور کمرم. نگاهم می‌افتد به عقربه ساعت؛ سی و پنج ثانیه. به آدم‌های توی اتوبوس نگاه می‌کنم. همه خیره به جایی نامعلومند. کنار من مردی پسربچه‌ای را روی پاهایش نشانده. بچه زل زده به من. ماشین کوکی دستش است. گاهی ماشین را می‌کوبد به پای پدرش و صدای انفجار درمی‌آورد. نگاهم را ازش می‌گیرم. لابد وقتی اتوبوس ترکید از روی پیراهن زرد و آبی‌اش می‌توانند جسدش را تشخیص دهند. کاش دورتر نشسته بودند.
اتوبوس می‌ایستد. ایستگاه بعدی آدم‌های بیشتری سوار می‌شوند. اتوبوس شلوغ‌تر می‌شود. اگر محبوبه توی اتوبوس نبود حتماً خیلی خوشحال می‌‌شدم. هر چه بیشتر بهتر. چند نفر هم پیاده می‌شوند. دوباره نگاهش می‌کنم. دیگر نمی‌خندد. از پنجره به بیرون خیره شده. خودش است. آب دهانم مثل قلوه سنگی گلویم را می‌شکافد و پایین می‌رود. سر می‌چرخاند حالا دارد به من نگاه می‌کند. پنجاه ثانیه. چشم‌هایش را ریز کرده  و لبخند محوی روی لب‌هایش می‌آید. لابد دارد سعی می‌کند چیزی به خاطر بیاورد. گردنش را بلند می‌کند سعی می‌کند از لابه‌لای آدم‌ها مرا ببیند. اتوبوس راه می‌افتد. شلوغ است. پر شده. آدم‌ها تنگ هم دست به میله سقف گرفته و ایستاده‌اند. ماشین از دست پسر بچه می‌افتد. صدایش می‌پیچد توی گوشم. بلند می‌شوم. راه باز می‌کنم. به زور. هشت ثانیه مانده. هنوز در باز است. پنج ثانیه. خودم را می‌رسانم جلو در. چهار ثانیه. سرعت اتوبوس کم است. می‌پرم بیرون. سه ثانیه. محبوبه کف دو دستش را چسبانده به پشت پنجره و به من نگاه می‌کند. دو ثانیه. یک ثانیه. دست می‌برم به گردنم. یک ثانیه. تسبیح را می‌کشم بیرون و نشانش می‌دهم.

سکوت

امروز تمام مسیر را با پای برهنه بر روی آسفالت داغ پیاده خواهم رفت.

در یک مشت سکوت به همراه خواهم داشت

ودر مشت دیگر هم سکوت

اما در دل

نفرت ؟

نه!

عشق!

عشق به ندا

عشق به هاله

عشق به...

و...

عشق به ایران.

امروز تمام مسیر را با پای برهنه بر روی آسفالت داغ پیاده خواهم رفت.