توی خاک به این وسعت ،حقیقتا جایی به اندازه ی
چهار زانو نشستن وراحت نفس کشیدن وفکر آزاد وجود
نداره؟
به زورادامه تحصیل توی کشورهایی که روزی مستخدمه
درخونه های ما بودن ویا پناهندگی به کشورهایی که
مجبورمون میکنن تا ثروت و دارونداری که داریم رو
ببریم ودودستی تقدیمشون بکنیم.
یا مجبورباشیم زبان دوم وسوم رو باهزاربدبختی
وهزینه دنبال بکنیم تا شاید مقبول ایشون
قراربگیریم!
در حالی که تمام زوری که بابت این مصیبتها
تحمل میکنیم رو اگه یکجا جمع بکنیم ،می تونیم
کسانی که این اجبار رو به ما تحمیل کردن،
با یک تیمپا بفرستیم جایی که آرزوشو دارن.
بیاییم از شعاردادن توی صفحات شخصی یا توی
متروواتوبوس وتاکسی دست برداریم ویکبار هم شده
مثل تموم دنیا،مثل وال استریت و...
فریادمون رو
چه بی صدا
چه با صدا
سر کسایی که من به ایرانی بودن وریشه دار
بودنشون شک دارم بزنیم.
هیچ حرکتی بدون تاوان نخواهد بود.قبول بکنیم
تاوانش از ثروتهایی که ازمون گرفتن بیشتر نیست.
ولی نتیجه اون ،اینه که فرزندانمون دیگه
مهر بی غیرتی وبی شرافتی به پیشونی مون نخواهند
زد.
ما همه زنده به آنیم که آرام نگیریم
مو جیم که آسودگی ما عدم ماست.
نمی دانم چرا هیچوقت در فصل زمستان عاشقت نشدم؟!
جایی که بهانه ای برای به تن کردن بلندترین
پالتوباشد،
تا تو سرمای دستهایت رابهانه ای
برای فروبردن در جیبهای گل وگشادم بکنی .
لعنت به این سرمای بی موقع،
چرا که وقتی از سردی دستانت گفتی
من جیبی برای اشتراک نداشتم.
نمی دانم چرا هیچوقت در فصل زمستان عاشقت نشدم؟!
چقدر بد_منتظر باشی بیان بخوننت
بعدشم وقتی کسی نمیاد
تو بلند شی بری منت کشی
واز راهم که رسیدی جمله هایی جلو روت صف بکشن
مثلااز دلتنگی توی هوای برفی میگه
از مرد بودن توی دوره نامردی میگه
وخلاصه یک عکس ببینی که طرف روی تاب
چهره خودش رو به اون دوردست دوخته تا
چشم تو چشم تو نشه
حالا همه اینارو هم که گفتی
آخر سرهم باز میبینی
خودت رو به روی یک صفحه گذاشتی
با یک سکوت
چند کلمه حرف
ویک برف زیبای بی موقع آبانماهی...