تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

افسانه ی بابا لیلا

«همه جا بوی خاک می‌دهد. خاک تازه. نخل‌ها بوی خاک گرفته‌اند. بوی خون. بوی اروند. بوی تو. عباس محکم بر دستانش می‌کوبد. عرق پیشانیش بر مژه‌هایش می‌چکد. اعتنا نمی‌کند. چمباتمه زده، کنار بساط می‌نشیند. بغض کرده از خاک و خاطره و قبر تازه، دست روی شانه‌ مرد می‌گذارد.

- می‌دونی خیلی چیز‌ها هست که دیگه نمی‌شه جبران کرد. خیلی چیزهاست که نمی‌شه اون‌ها رو تغییر داد. یه وقتی بود که ما با دل و جون رفتیم جلو. با اعتقاد. باور داشتیم که راهمون درسته، ولی حالا چی؟ پک عمیقی به سیگارش زد و با دست محکم بر پیشانیش کوبید.
رسول دیگر نمی‌شنید. خیره بود به دریا. به خیلی دور‌ها. به گرد و خاک آن روز‌ها.
 غوصی! تو که گفتی دریا آبیست. اما فقط یک ذره آبی بود. یه کم اون.
 بزرگ که شی می‌فهمی دریا خیلی وقت‌ها آبیِ آبیه.
رسول بغضش را گلو گلو قورت داد. پشت تبسم خاکستری گفت: من ترسیده بودم مُروا. دلم نمی‌خواست بمیرم. بوی خون و باروت دیوانه‌ام کرده بود. دلم می‌خواست برگردم. نه از مرگ، فکر می‌کردم اینجا نه، فکر می‌کردم اینجا خیلی بیهوده است. ما به خاطر کمبود مهمات می‌مردیم. همین!
زن بغض زیر گلویش را متورم کرده بود.
- پس می‌گفتی که عاشق منی؟
-عشق چه رنگی است؟
روبان قرمز باز می‌شود در هوا. چرخ می‌زند دور خاطره و خون و اروند. کارون از میان کلامشان می‌گذرد. زن مشتش را باز می‌کند. جنوب، قُلپ از دستانش می‌زند بیرون.
جهنمی بود، شلمچه را می‌گویم.»


شیدامحمدی