همه چیز از باسن بزرگ من شروع شد
و طعنه باد به در
و عکس سینهبند صورتی
که افتاده بود در آبگون نگاه تو
تخت آشفته ملافهی واژگون
و عشقبازی ناتمام باران و برگ
در نسیم روز
یادگار آن جمعهی مغشوش است.
آب از سر چند سهشنبه گذاشته بود
و ما در ایستگاه پنجشنبه
نگران جمعه سیگار میکشیدیم
آی جمعه!
خاطرهی لبخند نیمهکاره
در عصر کش آمدهی غربت.
از مدیترانهی تن من
تا برآمدگی آغوش تو
چند جزر و مد آه و دلهره فاصله؟
همهی گناه قرن
پابوس بیتعهدی عشق بود
آن گونه که در آواز «روز عشق» میگفتی
- عشق ازلی- ابدیم!
و من در پوزخند همین و هنوز
میاندیشیدم همیشه وفادار خواهم ماند!
حالا میفهمم
کلمات وارونه تعابیر آشفته در پی دارد
همه چیز از لمس پسر چشم کبود گرفته
تا بوسهی خیس مرد سیاهپوش
و سایهی جمعهی متروک
به من میفهماندند که هیچ چیز جاودانه نیست.
روزها میگذرند و تو نمیگذری
این شهر چشمهای کوری دارد
و از تو و از ملودی مادریم خبری نیست
با این همه هر جای بیجایی که میروم
باز تو هستی و دیوار و جاده
و وعدهی فردا
و من هنوز در دیروز آن تخت
سخت خوابیدهام.
شاید گناه از نگاه معصوم ما بود
که پیوند چند شعر عاشقانه
و کتابی که پل زده بود
به سفر و ترانه
نگذاشت هیچ چیزی دست نخورده بماند
تنها فصلها ورق خوردند و
تار موی ما در آیینه سفید شد
و دیگر نمیگویم که دوری دستانمان
چه رد تاریکی بر چهرهی روزها انداخت.
حالا
از این قطار پیاده شو
از این کوپهی پر وسواس
اخم مرموز کشدار
و بیا تا ایستگاه دوباره
تا لبخند مرموز همان کلام
تا خطوط درهم دستانمان
در نگاه آن کف بین
و شمارهی معکوس باهم شدن
در ساعت زنگدار آن نقاشی
و تلالو انداممان
در عکس فوری یک عشقبازی!