تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

فقط خودت باش

زندگی کن به شیوه خودت

با قوانین خودت

مردم دلشان میخواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند.

برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی

چه خوب

چه بد

موضوع صحبتشان خواهی شد

پس زندگی کن به شیوه خودت واز زندگی لذت ببر.


خیابانهای تهران

آیا تا به حال توجه کردید :
شانزده آذر به انقلاب ختم می‌شود!
انقلاب به آزادی می‌رسد!
جمهوری اسلامی و آزادی گرچه دریک امتدادند، هرگز به هم نمی رسند !
جمهوری اسلامی قبل از رسیدن به میدان آزادی تمام می‌شود . (تا رودکی)
ملت با رسیدن به جمهوری اسلامی تمام می شود!
سفارت انگلیس در جمهوری اسلامی است!
سفارت روسیه هم از جمهوری اسلامی زیاد دور نیست!
از انقلاب مستقیم به آزادی می رسید و اگر بخواهید به جمهوری اسلامی بروید
باید از آزادی دور شوید!

دانشگاه و پارک دانشجو درست در انقلاب اند!
پاسداران همان سلطنت آباد سابق است، همان سمت و سو و جهت و همان
شیب را دارد!
خیابان نبرد به پیروزی می رسد!
ابتدای پیروزی میدان شهداست!
انگار که یکی با مهارتی خاص این اسامی را انتخاب کرده.

خودزنی

به زمین هم اتکایی نیست!

مسافر کوچولوستاره اش را دیگر ترک نخواهدکرد

آسمان_ بدون ابر

ستاره_ های بی نور

آفتاب نیز گرمایی برای سوزاندن ندارد!

چه بیهوده به دنبال درختی برای تکیه به

سایه هایش می گردم،

آنهم تبر به دست !!!

ایستگاه آخر

به ایستگاه آخر می رسم 

چشمانم از نور شدید به پشت شیشه های کدر عینک پناه میبرد. 

آدمها را میشمارم 

یکی عمودی در حال حرکت 

آن یکی افقی روی دست ! 

جعبه های شیرینی وحلواست که دست به دست 

مابین اغنیاءدر حال پرواز است! 

صدای جان خراش شیون همراه با پاره کردن حنجره مداح وگوش میت ،

عجب صحنه کمدی الهی آفریده است.

روبروی سنگ مزار میخکوب زمین میشوم.

وجمله تکراری سالهای گذشته را مرور میکنم:

**مادر مرد از بس که جان نداشت**

گلبرگها را پرپر وشیشه گلاب را حراج تخته سنگ می کنم،

سه ضربه یعنی

من آمدم مادر

...

تکیه بر آخرین درخت کاج  

قطره های شر شر آب را میشمارم 

تا شاید سلامی نا آشنا،آشنا تر از هر غریبه

منو از دنیای پر از سکوت بیرون بیاره

اینجا عقربه های ساعت چه دوان دوان می روند.

...

و در آن دور دست پدر با نسیمی می وزد

تا پسر فراموشکار را به میهمانی بر مزارش بخواند  

همراه می شوم 

تابه ایستگاه آخرمی رسم!!!