اگه میشد ته یه برکه زندگی کنم
البته تو قالب یه گربهماهی و
تو یه چارچوب از پوست و با سبیل،
و یه بعدازظهر
تو میاومدی و وقتی ماه روی خونهی تاریک من
میدرخشید، لبهی عشق من میایستادی و فکر میکردی: «چه قدر
این جا کنار این برکه زیباست، ای کاش یکی این جا بود که منو
دوس داشت.»
که من بهت بگم: «من دوستت دارم و میخوام
دوست گربهماهی تو باشم، میخوام اون فکرای کشندهی تنهایی رو
از مغزت پاک کنم.»
و بعد یه هو تو احساس آرامش کنی و
از خودت بپرسی: «نمیدونم تو این برکه
هیچ گربهماهی هست؟ به نظر جای خوبی برای زندگی اونا میآد.»
دری لولا شده به فراموشی
پ.ن :
لطفا برای حمایت از نشر چشمه به دیدن نمایشگاهش برویم.
خ کریمخان زند ـ ابتدای میرزای شیرازی.
نه تو می مانی ونه اندوه
ونه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رودقسم
وبه کوتاهی آن لحطه شادی که گذشت
غصه ها هم میگذرند
آنچنان که فقط خاطره ای خواهدماند
لحظه ها عریانند
به تن لحطه خود
جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب سپهری