تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

بیژن بیچاره !!!

خداوند هیچ آدمی را وسط زمین و هوا به حال خود  رها نکند! یعنی آدم  بداند تکلیف  اش چیست و به قول خسرو گلسرخی در کجای جهان ایستاده است. یعنی آدم بداند پرولتر است، سرمایه دار است، خرده بورژواست، بورژوای ملی است، بورژوای کمپرادور است، چی چی است... بدبختی وقتی بر سر آدم نازل می شود که آدم همه ی این ها را قبول داشته باشد و هیچ کدام این ها را قبول نداشته باشد. چه جوری بگویم... یعنی شما یک احساس همدردی نسبت به پرولتاریا داشته باشی و از آن سو مزایای بورژوازی را نیز نتوانی انکار کنی. مشخص تر بگویم... شما مثلا قهرمان فیلم آواز گنجشک ها را دوست داشته باشی، و از آن طرف از وضع زندگی او حال‌ات به هم بخورد... یا مثلا شیوه ی زندگی هژبر یزدانی را دوست داشته باشی ولی از خودش حال‌ات به هم بخورد... نُچ! انگار توضیح ام زیاد جالب از آب در نیامد... بگذارید از درِ دیگری وارد شوم... 

شما داری در خیابان ولی  عصر قدم می زنی. چشم ات می افتد به چلوکبابی نایب. اشتهایت باز می شود. می روی داخل، یک چلوکباب فیله ی جانانه می زنی به رگ. از چلوکبابی که خارج می شوی، چند تا بچه سیه چرده ی درب و داغان می بینی که به آن ها در اینترنت کودکان کار می گویند. دو تا از این ور، دو تا از آن ور تو را محاصره می کنند که آقا از ما چسب زخم یا آدامس موزی بخر. شما که چلوکباب وسط دهان و معده ات جمع شده و هنوز پایین نرفته، عصبانی می شوی و به کودکان کار می گویی، بچه برو پیِ کارِت! من چسب و آدامس نمی خواهم! اما کودک کار ول کن نیست و تا چلوکباب را زهرمارت نکند دست از سرت بر نمی دارد. دو تا فحش به خودت (که توی این مملکت چه غلطی می کنی)، دو تا فحش به حکومت (که عجب مملکتی برای ما ساخته است)، دو تا فحش به کودک کار (که عجب بچه ی سمج و پُررویی ست) می دهی و دست در جیب می کنی و یک اسکناس پاره پوره در می آوری کف دست بچه می گذاری و با نگاهی خشم آگین چسب یا آدامس را از او می گیری. 

در همین لحظه،  اتومبیلی می بینی که به صورت دوبله کنار خیابان نگه می دارد و پسر جوانی  که قیمت لباس و کفش و عینک اش معادل  قیمت اتومبیل توست از آن پیاده می شود. این یکی کودک کار نیست بل که بچه پولداری ست که بابایش اتومبیل  فِراری زیر پایش انداخته و این  فِراریِ قرمز رنگ، خونِ من و توست که توسط سرمایه داری در شیشه شده. دو تا فحش به این بچه پولدار و بابای احتمالا بازاری اش می دهی و دل ات به حال خودت و کودکان کار و ملت ایران می سوزد... 

فکر کنم، این مثال ام روشنگر بود... شما در حال فحش  دادن به عالَم و آدمی و برایت فرقی نمی کند طرفْ کودک کار باشد یا بچه ی سرمایه دار...  

حالا در چنین اوضاع  قمر در عقربِ فکری و فرهنگی‌یی یک آقایی به نام "بیژن" در امریکا با تلاش و کوشش خود به نان و نوا و رولزرویس و فِراری می رسد. این تلاش و کوشش البته در زمان مناسب انجام شده و به ثمر نشسته و قرار نیست هر کس که تلاش و کوشش می کند به چنین جایگاهی از ثروت و شهرت دست یابد. حالا این آقای نامدار خدابیامرز شده و ما که دچار تناقضات عجیب غریبی در درون خود هستیم نمی دانیم از خدابیامرز شدن او ناراحت بشویم یا ناراحت نشویم (و حتی در بعضی موارد حادِّ روانی خوشحال هم بشویم). 

در چنین اوضاع  و احوالی ست که یکی از او به نیکی یاد  می کند که چنین بود و چنان بود  و یکی از او به بدی یاد می کند  که چنین نبود و چنان نبود. در حالت بینابینی هم –یعنی از موضع خرده بورژوازی روشنفکر مآب- عده ای آن مرحوم را دست می اندازند و بر مُرده چوب می زنند. 

ما هم که روشنفکر  فرصت طلبی هستیم، برای این که نه سیخ بسوزد نه کباب، موضوعِ درگذشتِ این آدم موفق را که هر چی بود یا هر چی نبود، هنرمند خلاق و یگانه ای بود نادیده می گیریم و انگار نه انگار که خبر را شنیده باشیم به کار و زندگی مان ادامه می دهیم. راستی دیگه چه خبر؟...

سه مرد

هر زن سه مرد دارد.
مر
دی که در ذهن زن است که می تواند

یک شخصیت بزرگ باشدیک نویسنده،یک استاد،یک هنرمند.
مردی که در قلب زن است.
مردی که در اغوش زن است.
ووای به حال زندگی ای که مرد در آغوش زن ،

مرد قلبی اش نباشد.

قبری عمود بر افق

دوست دارم قبرم عمودی باشد

شایدیک چاه کوچک

نه اینکه بخواهم ایستاده بمیرم

می خواهم بی ادب نباشم

می خواهم دروغ را ریشه کن کنم
می خواهم مرگ را در آغوش بگیرم
می خواهم ایستاده بمیرم
گرچه قبرم عمودبرافق باشد
می خواهم دب اکبر را برگردن کسی آویزکنم
که شجاعانه جان می بازدوسرفرودنمی آورد!
می خواهم آزادباشد!
می خواهم تمام عقربه های ساعت به احترامم بمیرند!
لیک هیچگاه تن به ذلت نخواهم داد وفریادم را بربلندترین بام ها سر خواهم داد.
من آزادم ...




خانه ده میلیارد تومانی !

دیروزتوی مسیر خونه به زن ومرد جوونی

برخورد کردم که از بس دنبال خونه دویده بودند

روبه قبله شده بودن

زن از خانه های قوطی کبریتی که دیده بود

میگفت و مرد سرانگشتی داشت حساب وکتاب میکرد

اگه بتونیم فلان چیز رو بفروشیم و چند وقتی

مسافرت نریم و کم بخوریم و...

تازه با وام بانکی که حتمن باید داشته باشه ،

امیدوارم بتونیم یک 40تا50متری بخریم.

امروز چشمم به آگهی زیر افتاد :



دارم پیش خودم فکر میکنم خدایا

این دنیارو برای کدم دسته از آدما آفریدی ؟

بهشت وجهنمی که مدعی وجود اون هستن کجای این جهانت

قرارداره؟

نکنه بی انصاف همین دنیاست و ما یک عمر سرکاریم؟