اگه میشد ته یه برکه زندگی کنم
البته تو قالب یه گربهماهی و
تو یه چارچوب از پوست و با سبیل،
و یه بعدازظهر
تو میاومدی و وقتی ماه روی خونهی تاریک من
میدرخشید، لبهی عشق من میایستادی و فکر میکردی: «چه قدر
این جا کنار این برکه زیباست، ای کاش یکی این جا بود که منو
دوس داشت.»
که من بهت بگم: «من دوستت دارم و میخوام
دوست گربهماهی تو باشم، میخوام اون فکرای کشندهی تنهایی رو
از مغزت پاک کنم.»
و بعد یه هو تو احساس آرامش کنی و
از خودت بپرسی: «نمیدونم تو این برکه
هیچ گربهماهی هست؟ به نظر جای خوبی برای زندگی اونا میآد.»
دری لولا شده به فراموشی
پ.ن :
لطفا برای حمایت از نشر چشمه به دیدن نمایشگاهش برویم.
خ کریمخان زند ـ ابتدای میرزای شیرازی.
چون رود جاری باش
خاموش در شباهنگام
نترس از تاریکی
اگر در آسمان ستاره ایست
تو نورش را بازتاب
واگر ابری گذرد از آن بالا
یاد آر که از آب است ابر،همچون رود
پس آن را نیز با شادمانی بازتاب
در ژرفنای آرام خویش.
پ.ن :
برداشت هاى دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن
تا دریا باشى.
نمی دانم چرا هیچوقت در فصل زمستان عاشقت نشدم؟!
جایی که بهانه ای برای به تن کردن بلندترین
پالتوباشد،
تا تو سرمای دستهایت رابهانه ای
برای فروبردن در جیبهای گل وگشادم بکنی .
لعنت به این سرمای بی موقع،
چرا که وقتی از سردی دستانت گفتی
من جیبی برای اشتراک نداشتم.
نمی دانم چرا هیچوقت در فصل زمستان عاشقت نشدم؟!