تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

تب۴۰درجه

پاداش انسانهای شجاع گردن آویزی به شکل مثلث است که برروی آن نوشته شده "خطرسقوط"

قانون

جنایت

مکافات !

شاید یک شب


از خاکم  و هم‌خاک من از جان و تنم نیست

انگار که این قوم غضب هم‌وطنم نیست
این‌جا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رأی و نفس و حق، همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم به صد حیله ستادند
با ساز دروغی همه‌جا بر همه خواندند
با دست تبر سینه ی این باغ دریدند
مرغان امید از سر هرشاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبت زده نعمت
این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت
از هیبت تاریخی‌ش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند
از طایفه ی رستم و سهراب و سیاوش
هیهات که صد مرد عزادار بجا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشنیدند
آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند
دیروز تفنگی به هر آینه سپردند
صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون و شب و درد مداوم
با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
آن دسته که ماندند از آن غافله ها دور
فرداش از این معرکه بردند غنائم
امروز تفنگ پدری را در خانه
بر سینه ی فرزند گرفتند نشانه
از خون جگر سرخ شد این‌جا رخ مادر
تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر
فرسود هوای وطن از بوی خیانت
از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر
امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
هر چند که باغ از غم پائیز تکیده
از خون جوانان وطن لاله دمیده
صد گل به چمن در قدم باد بهاران
می روید وصد بوسه دهد بر لب باران
قفنوس به پا خیزد و با جان هزاره
پر می‌کشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین آب شود ظلم و قساوت

فرداش ببینند که سبز است دوباره


ه.صدیقی

جاری باش

چون رود جاری باش 

خاموش در شباهنگام 

نترس از تاریکی 

اگر در آسمان ستاره ایست 

تو نورش را بازتاب 

واگر ابری گذرد از آن بالا 

یاد آر که از آب است ابر،همچون رود 

پس آن را نیز با شادمانی بازتاب 

در ژرفنای آرام خویش. 

 

پ.ن : 

برداشت هاى دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن 

تا دریا باشى.

بنام خالق عشق

روز خوش کرور کرور

همه همرنگ خدا

لحظه هاتون به همون رنگ

آفتاب زندگیتون همیشه زرد و تموز

نخورین حسرت چیزی که گذشت

نخورین غصه فردای محال

فردا شایدنباشیم در این دیار

فردا شاید یاد ما هم نباشه که چی گذشت در این دیار

زنده باد زندگی در لحظه ی حال.




جاری شو

رود به مرداب رسید.مرداب از او پرسید:

تو چرا اینقدر زلالی؟

رود گفت :

من جاری شدم ، تو هم جاری شو.