به زمین هم اتکایی نیست!
مسافر کوچولوستاره اش را دیگر ترک نخواهدکرد
آسمان_ بدون ابر
ستاره_ های بی نور
آفتاب نیز گرمایی برای سوزاندن ندارد!
چه بیهوده به دنبال درختی برای تکیه به
سایه هایش می گردم،
آنهم تبر به دست !!!
به ایستگاه آخر می رسم
چشمانم از نور شدید به پشت شیشه های کدر عینک پناه میبرد.
آدمها را میشمارم
یکی عمودی در حال حرکت
آن یکی افقی روی دست !
جعبه های شیرینی وحلواست که دست به دست
مابین اغنیاءدر حال پرواز است!
صدای جان خراش شیون همراه با پاره کردن حنجره مداح وگوش میت ،
عجب صحنه کمدی الهی آفریده است.
روبروی سنگ مزار میخکوب زمین میشوم.
وجمله تکراری سالهای گذشته را مرور میکنم:
**مادر مرد از بس که جان نداشت**
گلبرگها را پرپر وشیشه گلاب را حراج تخته سنگ می کنم،
سه ضربه یعنی
من آمدم مادر
...تکیه بر آخرین درخت کاج
قطره های شر شر آب را میشمارم
تا شاید سلامی نا آشنا،آشنا تر از هر غریبه
منو از دنیای پر از سکوت بیرون بیاره
اینجا عقربه های ساعت چه دوان دوان می روند.
...و در آن دور دست پدر با نسیمی می وزد
تا پسر فراموشکار را به میهمانی بر مزارش بخواند
همراه می شوم
تابه ایستگاه آخرمی رسم!!!
آسمان این شهر آبی تیره
سایه ای نیست و اگر هم هست
کوتاه کوتاه است!
به مردمانش که نگاه کنی یاد شهر لی لی پوت در داستان گالیور می افتی
مردمانی با قامتی کوتاه.
توقع سایه های بلند را از آنها نبایدداشت.
افکارشان نیز به اندازه قامتشان قد می کشد.
پس اگر به دنبال کسی هستی که در کنارش قد بکشی
زهی خیال باطل!!!
برای بعضی تصمیمها در زندگی، همیشه ترسهایی هست. ترسهایی که بین همه ما مشترک است. بین من و تو که در شهر زندگی میکنیم هیچ فرقی نمیکند با زنی که در دورترین روستا زندگی میکند.
استدلالهایم برای جدایی آنقدر قوی بود و هست که هرکسی را قانع کند. حمایت خانوادهام را داشتم و دارم ولی باز هم میترسم. از نگاه مردها در محل کار. از تکستهای محبتآمیزشان. انگار همه نگاهها دنبال یک چیز است در من. زنی مطلقه در آستانه روزهای ۲۵ سالگی.ما همدیگر را در دانشگاه دیده بودیم؛ وسط اعتراضهای دانشجویی. نگاهمان در نگاه هم جا مانده بود. تلفنها رد و بدل شده بود و این آغاز رابطهای بود که چندماه بعد با سلام و صلوات به ازدواج ختم شد. ما حرفهایمان را زده بودیم روز اول. شرط و شروط را گذاشته بودیم. حریمها مشخص بود. خط قرمزها هم. به روابط آزاد معتقد بودیم. به حق طلاق و حق حضانت و همه حقها. برسر مهریه توافق کرده بودیم. به مهریه اعتقادی نداشتم که باکرهگی من به پردهای بند نبود. قرار نبود در تخت خوابمان خودم را بفروشم در مقابلش مهریه بگیرم. قرار بود بین ما عشق باشد، امید باشد، زندگی باشد. قرار شد بعد از عقد برویم باهم به یک محضر و من ببخشم این سکهها را که برای من خوشبختی نمیآورد و او ببخشد حقی را که حق هردویمان بود. معتقد نبودم که باید من فقط حق طلاق داشته باشم. باید که توافق کنیم بر سر هرچیزی. نشد. امروز شد فردا، فردا شد پس فردا. بارها و بارها در دعواها دادمان که بالا رفت، من گفتم حق طلاقم را بده، او گفت تو که لفظاً "بخشیده بودی مهریه میلیونیات را". هیچوقت نشد که بنشینیم و دوباره بر سر این موضوع توافق کنیم.
دلم هوای جاده خاکی دوران بچه گی رو کرده
نه اینکه خودم رو بزنم توی جاده خاکی
مثل خیلی از آدما
نه !
میخوام برم و برسم به اون لحظه که
صاف و ساده خودم رو الک کنم
تا با پای تاول زده
بشینم روبروی غروب آفتاب
یک دل سیر تنهایی رو
دوباره تجربه کنم.