زندگی مثل بازی کلاغ پر شده
روزی کنار هم
دورهم
بی آنکه انگشتی وسط گذاشته باشیم،
هستیم
اما
اندک زمانی کوتاه
پر می کشیم ار کنارهم
من پر
تو پر
ما پر
...
دختر کبریت فروش؟!!؟
دختر برگشت!
چه بزرگ شده بود پرسیدم:پس کبریت هایت کو؟
پوزخندی زد!
گونه اش آتش بود سرخ و زرد.....
گفتم می خواهم امشب با کبریتهای تو این سرزمین را به آتش بکشم!!
دخترک نگاهی انداخت تنم لرزید.....
گفت کبریتهایم را نخریدند!
سالهاست تن می فروشم!
می خری؟؟؟!!!!
این است روزگار ما...
تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت
زوووووووو.....
تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود.
مرحوم حسین پناهی
بسپاریم بر سنگ مزارمان
تاریخ نزنند،
تا آیندگان ندانند
بی عرضه های این برهه از تاریخ ما
بوده ایم !
خسرو گلسرخی