این غریبه های بی نور و در عبور
چقدر آشنایند!
این غروب از هر طلوعی دلچسب تر است ،
دیگر کم شده آدم .
هوا سرد است وازدحام آدمها بسیار .
بعد از کلی تیکه وپاره نکردن تعارفهای سرپایی
حجم بزرگ شده در پالتویی مشکی بر روی صندلی جلو
خراب میگردد.
حالا ازدحام ماشینهای و انسانهای بزرگ وکوچک
و صدای آهنگی که بر اعصاب خوردکنی ترافیک اضافه می کند.
و صحنه هایی از سر تکرار
وباز هم تکرار
که به آشنایی قدیمی تبدیل شده است...
پ.ن :
درود بر فردوسی پور و تمام انسانهای شجاع
که میخواهم دب اکبر را بر گردنشان بیاویزم.
چندخط رفته ومن جا
ماندم
بازهم محو تماشا
ماندم
بین این همه تن ها ،تنها
ماندم
خواستم گم شوم ،اما
ماندم !!!