زیباترین و دوست داشتنی ترین هرزه ای بودی که
به خاطر افکارت ،
اول از باکره گی خارج شدی
دوم با یک تیر خلاص توی دم دمای صبح
همراه تو منم
ُمردم...
پ.ن :
دختران زندانی نمی بایست باکره اعدام شوند
بلکه ابتدا باید با جلاد خود هم آغوش شده
وپرده بکارت خود را به اوبسپارند وسپس
...
اگر صدای خنده اش بلند نمیشد و به طرفش سر نمیچرخاندم حالا خیالم راحت بود که نماز ظهر را پشت سر خلیفه توی بهشت میخواندم. اما حالا... عقربه ساعت شاید به پانزده ثانیه رسیده باشد. نمیدانم. به ساعتم نگاه میکنم. ده ثانیه گذشته. از کجا معلوم که خودش باشد.
هر کسی میتواند سه تا خال روی صورتش داشته باشد و دندان نیشش هم کمی کج درآمده
باشد. او اینجاست؟ توی این کافرستان؟ محال است. دوباره نگاهش میکنم. با بغل
دستیاش حرف میزند. لبهایش کش آمده و روی گونههایش هم چال افتاده. مثل همان
وقتها با نگاهش میخندد. با خودم میگویم این محبوبه نیست. اما اگر باشد چی؟ حتما
مرا شناخته. وقتی برگشتم داشت نگاهم میکرد. حتما شناخته بود که آن طور نگاهش روی
صورتم ماند. همان نگاه خیره عجیب را داشت. ۱۷ ثانیه گذشته. نه، نمیتواند شناخته
باشد با این ریش با این قیافه. نه، نشناخته.
وقتی یعقوب دینامیتها را دور کمرم
میبست گفت: خوش به سعادتت. وقتی ضامن چاشنی را توی جیب بغل کتم جاسازی میکرد گفت:
به حالت غبطه میخورم. میخواهم همانطور که یعقوب گفت پاک و طاهر بروم، با خوبان
محشور شوم. اگر میگفتم نه، دیگر این سعادت نصیبم نمیشد. اگر گفته بودم نه شاید
دوباره نمیدیدمش. ۲۰ ثانیه. اتوبوس ایستگاه بعدی میایستد خدا کند پیاده شود.
برمیگردم میبینم که همان جا نشسته. حرکت اتوبوس مرا به جلو خم میکند او را هم.
سایه ساختمانهای روبهرو روی صورتش میدوند. یعقوب و مسلم مرا تا ایستگاه رساندند.
آن طرف خیابان کنار باجه تلفن ایستادند تا اتوبوس آمد. همانطور که قرار بود ردیف
وسط کنار پنجره نشستم. دیدمشان که حرکت اتوبوس را با سر دنبال کردند.
دستم را
برایشان بلند کردم اما هر دو سربرگرداندند. اتوبوس شماره ۳۲۲ دور شهر. در ساعت پر
رفت و آمد روز، باید خودم را توی این اتوبوس منفجر کنم. مثل گلی که در میان علفهای
هرز میشکفد. وقتی نشستم اتوبوس تقریبا خالی بود. غیر از چند زن که در انتهای
اتوبوس و یکی دو پیرمرد روی صندلیهای جلو نشسته بودند، کس دیگری نبود. نور صبح کج
تو میآمد و راهروی وسط اتوبوس را دو تکه روشن و تاریک کرده بود. توی تاریکی نشستم.
چند ایستگاه بعد وقتی اتوبوس شلوغتر شد دست کردم توی جیب کتم و ضامن چاشنی را
کشیدم. درست همان موقع بود که صدای خندهاش بلند شد. یعقوب گفته بود بعد از اینکه
چاشنی فعال شد یک دقیقه بعد بمب منفجر میشود. سی ثانیه. کف دستهایم خیس شده. باید
کاری کنم. داد بزنم که من میخواهم اتوبوس را منفجر کنم فرار کنید. باید بروم طرفش
و به او بگویم که پیاده شود. باید به او بگویم که سالها دنبالش گشتم. باید به او
بگویم که تسبیحی را که ۱۵ سال پیش به من داده بودی دارم. نگاه کن. گرچه کمی مات و
رنگ و رفته شده. از روی پیراهن چنگ میزنم به تسبیح توی گردنم. دستم میرود روی
کمربند دینامیت دور کمرم. نگاهم میافتد به عقربه ساعت؛ سی و پنج ثانیه. به آدمهای
توی اتوبوس نگاه میکنم. همه خیره به جایی نامعلومند. کنار من مردی پسربچهای را
روی پاهایش نشانده. بچه زل زده به من. ماشین کوکی دستش است. گاهی ماشین را میکوبد
به پای پدرش و صدای انفجار درمیآورد. نگاهم را ازش میگیرم. لابد وقتی اتوبوس
ترکید از روی پیراهن زرد و آبیاش میتوانند جسدش را تشخیص دهند. کاش دورتر نشسته
بودند.
اتوبوس میایستد. ایستگاه بعدی آدمهای بیشتری سوار میشوند. اتوبوس
شلوغتر میشود. اگر محبوبه توی اتوبوس نبود حتماً خیلی خوشحال میشدم. هر چه
بیشتر بهتر. چند نفر هم پیاده میشوند. دوباره نگاهش میکنم. دیگر نمیخندد. از
پنجره به بیرون خیره شده. خودش است. آب دهانم مثل قلوه سنگی گلویم را میشکافد و
پایین میرود. سر میچرخاند حالا دارد به من نگاه میکند. پنجاه ثانیه. چشمهایش را
ریز کرده و لبخند محوی روی لبهایش میآید. لابد دارد سعی میکند چیزی به خاطر
بیاورد. گردنش را بلند میکند سعی میکند از لابهلای آدمها مرا ببیند. اتوبوس راه
میافتد. شلوغ است. پر شده. آدمها تنگ هم دست به میله سقف گرفته و ایستادهاند.
ماشین از دست پسر بچه میافتد. صدایش میپیچد توی گوشم. بلند میشوم. راه باز
میکنم. به زور. هشت ثانیه مانده. هنوز در باز است. پنج ثانیه. خودم را میرسانم
جلو در. چهار ثانیه. سرعت اتوبوس کم است. میپرم بیرون. سه ثانیه. محبوبه کف دو
دستش را چسبانده به پشت پنجره و به من نگاه میکند. دو ثانیه. یک ثانیه. دست میبرم
به گردنم. یک ثانیه. تسبیح را میکشم بیرون و نشانش میدهم.
امروز تمام مسیر را با پای برهنه بر روی آسفالت داغ پیاده خواهم رفت.
در یک مشت سکوت به همراه خواهم داشت
ودر مشت دیگر هم سکوت
اما در دل
نفرت ؟
نه!
عشق!
عشق به ندا
عشق به هاله
عشق به...
و...
عشق به ایران.
امروز تمام مسیر را با پای برهنه بر روی آسفالت داغ پیاده خواهم رفت.
زمانی که به پایان می اندیشم
سخن معلم را به یاد می آورم که میگفت :
نقطه سرخط...
و پایان من
آغاز توست
و...
تقریبا روبروی آپارتمان ما، آپارتمانیست که سمت راست طبقه دوّمش پیرزنیست که
قیافهاش را ندیدهام و پردهای از پنجرهی پهنی که دارد آویزان است ولی. جای یک
ستاره و به همان شکل، وسط پرده خالیست. ولی این سوراخی طلائیست و بقیهی پرده
زمینهی سرمهای دارد با ستارههای ریز و اشکال هلال ماه.
سمت چپ خانهایست که
جشن تولد قرار است داشته باشند و من یا ما هم باید برویم. قرار است نمایشی اجرا شود
که طیّ آن، آن یک نفر که قیافهی پسری جوان را دارد ولی به نوعی یک دختر جوان است،
باید مرا بخورد تا تبدیل به یک حیوان درنده شود (قیافهاش نه؛ رفتارش)
وارد
اتاق که میشوم، مشغول خوردن جسد من است. جسد من هنوز روی میز است. برمیگردد و مرا
نگاه میکند؛ یک نگاه وحشی با دهان خونآلود.
ترسیدم و رفتم.
این نمایش
سالها پیش اجرا شده بوده و ما دنبال برگههای نقد و بررسی آن میگردیم. برگهها را
پیدا کردهایم ولی فرصتی برای خواندن نیست زیرا هر لحظه امکان دارد که او از خوردن
من فارغ شود. باید دوباره به اتاق برگردم.
بوی تعفّن میآید. او نیست. جسد را
خورده و فقط امعاء و احشاء من روی میز باقی مانده. صبح شده و من همینطور توی
حیاطم. زنی که جسد را خورده، آماده رفتن به سر کار میشود. چشمانش برقی عجیب و وحشی
دارد. به من لبخند میزند. مرا میبوسد. بوی خون میدهد و من عقّم میگیرد. میرود
و از پشت سر نگاهش میکنم و با عجله میآیم پیش بقیه. برگهها را مطالعه
میکنیم. هیچچیز به درد بخوری ندارند ولی. هیچچیز راجع به خوردن جسد ننوشته.
تحریف شده. سانسور شده. پس دیگر چارهای نیست. نمایش باید اجرا شود تا راز این صحنه
فاش شود.