آدمهارو یه چیزی از درون چروک کرده.
هرکدومشون یک تندیس خلاء ناتموم هستن که
یک جاذبه ی کور به جاده وپیاده رو
آورده تا نگاهشون در هیچ به هم خیره بمونه
برای اکنون وهمیشه
...
چرا نمی تونم فرار کنم از این خوش آمدن دیگران؟
دیگرانی که فقط همین را میگویندوبعد یک نقطه
میگذارند ومی روند سر خط بعدی.
کاش رگ وخونی در من بمونه وقتی این همه سرد
را میبینم وحس میکنم حرفها را در زمستان دلم.
چرا بی تابی میکنم؟
مگر نه اینکه قرار بود همینطور بشود
و شد؟
باید چن بار دیگه بخونمش بعد بیام نظر بدم
در مورد پست قبلی باید بگم بسیار نقل قول زیبایی بود. من همیشه فکر میکنم در حقیقت هیچکدوم از ما نمیتونیم در مورد آزادی شعار بدیم. به دلایل بسیار زیادی...
بدبختی از زمانی آغاز میشود که شعار جای عمل را میگیرد!
بیچاره عروسک دلش میخواست زارزار بگرید ،
اما خنده را بر لبانش دوخته بودند !