دیگه هیچ انتطاری جنازه یخ زده ی من و
روی زمین نمی کشه.
گم میشم تو روزای آخر اسفندوسط این ایستگاه متروک .
روی یک نیمکت چوبی زه وار در رفته منتطرمی مونم
تا یه همسفر من و از این فضای سایلنت هیل بکنه
و ببره تا بهشت خودش .